میدوم میان زندگی. در سراشیبی خیابان دانشکده با کولهی سنگین و کتابهای بغلم راه نمیروم، میدوم. قبل از آنکه خورشید طلوع کند. آن کتابخانه و راهرو و کلاسها خانهی من شده است. خانهی امنی که آدمهایش را دوست دارم یا کاری به کارشان ندارم. خانهای که کمکم میکند خوب باشم و هیچوقت اذیتم نکرده و نمیکند. خوشحال میشوم. صدای خندهام میپیچد. چیزهایی که میخوانم را بلندبلند تعریف میکنم. معلمهایم نام کوچک مرا به خاطر سپردهاند. به دوراهیهای کوچک میرسم، مسئلهها را حل میکنم. در اتاق راحت نمازخانه ذکر میگویم و منتظر اذان میمانم.
عصرها خستهی خستهام، همان دم است که روی پلهوایی گیشا خوابم ببرد. به زور حواسم را بیدار نگه میدارم و تا رسیدن، در مترو چند صفحهای کتاب میخوانم. پیمودن یک چهارراه تا خانه مثل راهرفتن در خواب است، تصاویر و صداها، صدای موتور، رایحهی گلفروشی، حرکت نرم دست آدمهای جلوی میوهفروشی در جداکردن گوجههای رسیده، دودها و بوهای مخلوط گریخته از قهوهخانهی دمکرده، درختهای قدیمیشاخه خمکرده و رسیدن به ورودی آشنای خانه.
همهچیز خوب است و من روز را که تا به اینجا میشمارم، به سلامت همهچیز را از سرگذرانده. وقتی شب به اینجا میرسد، کتابهایم را میبندم و کنار میگذارم، از بالاوپایینکردن لیستهای موسیقی دست میکشم و عینکم را برمیدارم میگذارمش روی سطحی که دستم در تاریکی لمس میکند، وقتی ذهن خستهام در قفسههایش میگردد به دنبال چیزهایی که مرا آرام میکرده، غم تو سر میرسد. نه ناگهان، انگار مدتی همینجا نشسته بوده و من حالا متوجهش شدهام. ذهنم خیالش راحت میشود که مرا آرام کرده و به خواب میرود. من میمانم در سکوت با خاطر تو. بی زره جنگی، زخمهای روح عریانم پیش چشم نمایان است و من از تو پنهان نمیشوم. میگذارم در سکوت بنشینی کنارم و آنوقت آرامآرام از تو میخوانم و برای تو میگویم که به چه حال و روزی گرفتار شدهام. و غم از آن گوشه که بود پیش چشم میآید، سلام میکند و میرود در نفسهایم، مینشیند روی ریهها. اما غمت آرام است. به یادم میآورد حرفهای نزدنی را، آن راز نگفتنی را میان من و تو. خسته میشوم، چشمهایم را هم میگذارم. شبها خواب پیادهروی ولیعصر را میبینم.