با پلیور زرشکی نشسته روبهروی من. میگویم اونجا هنوز سرده؟ جواب میدهد من سردمه. چرا تاریکه اتاق؟ نمیبینمت. چراغ مطالعه را روشن میکنم. بدون حرف همدیگر را تماشا میکنیم. دست میگذارم روی صفحهی تلفن، پیوند ابروهایش را باز میکنم.
وقتی شرایط عوض میشود باید روشهایمان را تغییر بدهیم، ما تغییر میکنیم و آنچه میان ماست از دست میرود. شاید تنها، نگرانی من باشد ولی چیزی را نمیشود متوقف کرد و بعد سر فرصت ادامه داد. سکوت و فاصلهها کار خودشان را میکنند.
زنگ خانه را میزنند. مامبزرگ باز میکند. صدای آشنایی از راهرو میآید. حجاب میکنم و میروم جلوی در. تو نمیآیند. آن سر راهرو جمع و منقبض میایستند. مامبزرگ زیرانداز میآورد، مینشینند روی پلهها. خاله و نیکا هم از بالا میآیند، میایستند سمت دیگر راهرو. برای مامبزرگ صندلی میگذارم جلوی در. بچهها را محکم نگه داشتهایم که سمت همدیگر نروند. بزرگشدنشان را نمیبینیم. از دوماه قبلتر که آخرین دیدارمان بود، عباس کمموتر شده. آریان قدبلندتر و لاغرتر. مرا که میبیند شعر خورشیدخانم میخواند. فکر میکردم تا حالا دیگر ما را یادش رفته. تعریف میکند که توی خانه با باباش فوتبال بازی میکند و نیکا از دور زخم دستش را نشانش میدهد و ماجرایش را میگوید. خاله کلوچههایی که پخته را تکهتکه میکند و میریزد توی پلاستیک و برایشان میآورد. مامبزرگ میگوید چایی بگذاریم؟ میگویند نمیمانند. آهنگ میگذاریم، بچهها هرکدام یکطرف راهرو میرقصند. نیکا میخواهد آریان را بغل کند. مادرش دور نگهش میدارد. نیکا میگوید بیا بغلم، ماچت کنم. از هم دورشان میکنیم. میگوید نرو خونهتون، بمون بازی کنیم. میگوییم بعداً. کرونا تموم بشه، دوباره میان. همهی بچهها، لیام، آرمان، سارا، علی. دوسالگیاش را تازه تمام کرده. میان گرانی و بیپولی و آبان و هواپیما و بیماری. نمیدانم بعداً را میفهمد؟ بعداً میریم شهربازی. بعداً میریم شمال، ماهی میخوریم، تو دریا آببازی میکنیم. ما که خودمان نمیدانیم این بعداً یعنی کی. کی تمام میشود؟ دفعهی بعدی کی سر میرسد؟ سعی میکنیم امید را زنده نگه داریم. جوانیمان را، بچگیشان را موکول میکنیم به بعداً. نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد، عالم پیر دگرباره جوان...؟
میروند. مامبزرگ میگوید بچههام با گلوی خشک رفتند. با بغضهای تو گلومان زیراندازها را تو لباسشویی میاندازیم، راهرو را ضدعفونی میکنیم، دستهامان را به نوبت میشوییم. از اینکه طوری رفتار میکنیم انگار عزیزانمان به چشم ما آلودگیاند، از خودمان، از شرایط پر از غم و خشمایم. برای هم تهدید شدهایم و محبتورزیدن حالا صورت هجوم و نگرانی و ناامنی گرفته.
به حرفآمدن بچهها را در تماسهای تصویری دیدیم. قدکشیدنشان را از استوریهای اینستاگرام دنبال کردیم. دیشب پدرم پنجاه ساله شد. از پشت قاب گوشی با برادرم برایش تولدمبارک خواندیم و رقصیدیم. شاید دفعهی بعدی که برادرم را ببینم به سرشانههایش هم نرسم. شبها زنگ میزند و برایم گیتار میزند و میخواند، از موسیقی میگوید، از عمو تعریف میکند و خراسانی برایم حرف میزند. هیچوقت نشده اینهمه از هم دور باشیم. هیچ سالی را بیاو نو نکرده بودم. مامان از پشت تلفن روزهای پسرها را برایم تعریف میکند. علی سرک میکشد و میگوید کجایی خورشید؟ قول میدهم بروم پیشش، بعد از کرونا. لباس مردعنکبوتیاش را نشانم میدهد و به سمت هم تار پرت میکنیم. از خاله میشنوم باقر داشته خفه میشده. شکایت میکنم به مامان که چرا به من نگفتی؟ میگوید محمدصادق بوده و میگفته که چی؟ نخواسته نگران بشویم. تلفن را میدهد با او صحبت کنم. دارد کتاب میخواند. برایم تعریفش میکند و من آرامآرام پشت تلفن اشک میریزم.
هرچه طولانیتر میشود، نگرانیام شدت میگیرد. از اینکه آدمها چهطور تا میکنند با شرایط؟ نگران احساسات بروزنیافتهام، نگران تبعات انتظارم. اینکه صبر میکنیم تا همهچیز به شرایط عادی برگردد. شرایط حالا ولی اقتضائاتی دارد. تلاش میکنم. دلم میخواهد خموده یک گوشه بمانم و حالا که انقدر مقابل هرجملهای حساس شدهام و آسیب میبینم، خودم را دور از بقیه نگه دارم. اما به جان میخرم. چون حس میکنم خطرناک است. در گروههای کلاسی بحثی طرح میکنم، در گروههای خانواده و دوستان چیزی میپرانم، سراغ آدمها میروم و سر حرف باز میکنم. و چون شبیه من و از دل من نیست، عجیبوغریب به نظر میرسم. به کتابفروشم پیام میدهم میشود از آنجا برایم فیلم بگیرد و بفرستد؟ میفرستد. از غربت و خالیبودن فضا بغض میکنم. میخواهم بگویم دلم برایت تنگ شده. فکر میکنم در آداب دنیای او شاید این حرف مناسب نباشد. میگویم دلتنگ کتابفروشی هستم. گاهی دربارهی کتابها حرف میزنیم. عصر زنگ میزنم حنا. یکساعت همراه هم از پشت تلفن سریال میبینیم و میخندیم. خیلی عجیب است. صدای بلند خندههایمان را میشنوم اما مرا شاد نمیکند.
دلم لک زده برای آن لحظه که قطار از روی پل خیابان طبرسی میگذرد و از پشت پنجره سر خم میکنیم و به گنبد طلای ته خیابان سلام میدهیم. برای یکلحظه نفسکشیدن در هوای صحن خلوت آخرشبی گوهرشاد میمیرم. ما را که رام تو شدهایم از خودت مران.
تبکردهی هجرانم. در آرزو و التماس، به ذکر سعدی:
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم...
خ. از قصههای خودتون بگید.