میدوم میان زندگی. در سراشیبی خیابان دانشکده با کولهی سنگین و کتابهای بغلم راه نمیروم، میدوم. قبل از آنکه خورشید طلوع کند. آن کتابخانه و راهرو و کلاسها خانهی من شده است. خانهی امنی که آدمهایش را دوست دارم یا کاری به کارشان ندارم. خانهای که کمکم میکند خوب باشم و هیچوقت اذیتم نکرده و نمیکند. خوشحال میشوم. صدای خندهام میپیچد. چیزهایی که میخوانم را بلندبلند تعریف میکنم. معلمهایم نام کوچک مرا به خاطر سپردهاند. به دوراهیهای کوچک میرسم، مسئلهها را حل میکنم. در اتاق راحت نمازخانه ذکر میگویم و منتظر اذان میمانم.
دیو شهر شب بیداره امشب بازدید : 662
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 23:03