loading...

Content extracted from http://panjerah.blog.ir/rss/?1581193507

بازدید : 654
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 23:03

در دورترین جای دنیا به تو ایستاده‌ام. گم شده‌ام مرتضا. به دیدارم بیا. در من نوری بیفروز. چشم‌بسته، دست‌بسته، ناشنیده‌ام. نمی‌بینمم مرتضا. به دادم برس. نور از کدام طرف می‌تابد؟ من ایستاده‌ام پشت به نور یا دست جفاکاری پیش روی آفتاب پرده کشیده؟ همه‌جا تاریک است مرتضا. چگونه می‌بینی؟

رمان شغل خطر ناک
بازدید : 662
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 23:03

می‌دوم میان زندگی. در سراشیبی خیابان دانشکده با کوله‌ی سنگین و کتاب‌های بغلم راه نمی‌روم، می‌دوم. قبل از آن‌که خورشید طلوع کند. آن کتاب‌خانه و راهرو و کلاس‌ها خانه‌ی من شده است. خانه‌ی امنی که آدم‌هایش را دوست دارم یا کاری به کارشان ندارم. خانه‌ای که کمکم می‌کند خوب باشم و هیچ‌وقت اذیتم نکرده و نمی‌کند. خوش‌حال می‌شوم. صدای خنده‌ام می‌پیچد. چیزهایی که می‌خوانم را بلندبلند تعریف می‌کنم. معلم‌هایم نام کوچک مرا به خاطر سپرده‌اند. به دوراهی‌های کوچک می‌رسم، مسئله‌ها را حل می‌کنم. در اتاق راحت نمازخانه ذکر می‌گویم و منتظر اذان می‌مانم.

دیو شهر شب بیداره امشب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 80
  • بازدید کننده امروز : 74
  • باردید دیروز : 17
  • بازدید کننده دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 124
  • بازدید ماه : 621
  • بازدید سال : 41570
  • بازدید کلی : 55955
  • کدهای اختصاصی