فکر کردم آشنایی کسیست، جواب ندادم. چند دقیقهای بعد دوباره زنگ زدند. برداشتم گفت که از دانشگاه است. حالواحوالی کرد، از اوضاع کلاسهای آنلاین پرسید. با حرص برایش تعریف کردم چه مصیبتی میکشیم. گفت خدای نکرده در این مدت برای من و خانواده بیماری پیش آمده؟ گفتم نه شکر خدا. صدایش آرام و مهربان بود. بین سؤالهایش کمیهم حرفهای آرام میزد. گفت شاغل بودم؟ شغلم آسیبی دیده؟ مکث کردم. پرسیدم از کدام بخش دانشگاه است و برای چه اینها را میپرسد. گفت از معاونت دانشجویی به همهی بچهها زنگ میزند و حالواحوالشان را جویا میشود که اگر خدای نکرده دچار مشکلی هستند، تا جایی که در توان دانشگاه است، بهشان کمک کنند. برایش تعریف کردم از شرایط شغل و خانوادهام. پرسید در این شرایط اذیت نشدم؟ همهی این چندماه گفتنش برایم سخت بوده. در پنجره که امنترین جای جهان بود، شروع به نوشتن کردم اما چهقدر آسیب دیدم. از گفتنش عقب ننشستم ولی. شک نکردم و نترسیدم. نمیدانم چرا، شاید چون علاقهمندم به اینجور جمعکردن اطلاعات و بررسی و نتایجی که بعدش میتوان درآورد و چون غریبه بود و دیگر هیچوقت گذرمان بههم نمیافتد. گفتم که این چندماه اضطراب را به من برگردانده و این چندوقته فشارهای دانشگاه چهقدر حالم را بدتر میکند. گوش داد، همراهی کرد، وقتی گفتم انجام کارهای روزانه هم سخت شده، گفت میفهمد چه میگویم. گفت نمیدانم چهقدر قبول دارید ولی مرکز مشاورهی دانشگاه تلفنی فعال است و شاید کمیکمکم کند. از قبل عید بود و دیده بودم و چندبار هم فکر کرده بودم به تماسگرفتن. از حرفزدن دربارهی خودم متنفرم. کمیحرف زد و تشکر و خداحافظی. بعدش حالم بهتر بود. یادم آورد که من اضطراب اجتماعی ندارم، فقط گاهی در آن جهاتی که به ریشههای اضطراب من میرسد. یادم آورد که دانشگاه هنوز خانهی من است و برای من محدودهی امن و بعد از این ماجراها، همان لحظهای که دوباره پایم به پلههای ورودی دانشکده برسد، همهی اینها را پشت سر میگذارم و دوباره از آنجابودن قوی میشوم.
کاش هیچکس نباشد، در پنجره، در دنیا، در هیچکجا بازدید : 1190
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 12:24