پنجشنبه ۱ خرداد ۹۹
چشمتو برنداری ازم که دلم گم میشه ...تو که سنگو نگه میداری بقل شیشهتو میدانی، فقط تو میدانی که من چهها از سر گذراندهام و من اینجا در سختترین لحظهی زندگیام هستم. اگر این دور و اطرافی، همه را دور کن از من و فقط خودت پیش من بمان. اگر فردای من از امروز بدتر است، تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری.
چشمتو برنداری ازم که دلم گم میشه ...تو که سنگو نگه میداری بقل شیشهفکر کردم آشنایی کسیست، جواب ندادم. چند دقیقهای بعد دوباره زنگ زدند. برداشتم گفت که از دانشگاه است. حالواحوالی کرد، از اوضاع کلاسهای آنلاین پرسید. با حرص برایش تعریف کردم چه مصیبتی میکشیم. گفت خدای نکرده در این مدت برای من و خانواده بیماری پیش آمده؟ گفتم نه شکر خدا. صدایش آرام و مهربان بود. بین سؤالهایش کمیهم حرفهای آرام میزد. گفت شاغل بودم؟ شغلم آسیبی دیده؟ مکث کردم. پرسیدم از کدام بخش دانشگاه است و برای چه اینها را میپرسد. گفت از معاونت دانشجویی به همهی بچهها زنگ میزند و حالواحوالشان را جویا میشود که اگر خدای نکرده دچار مشکلی هستند، تا جایی که در توان دانشگاه است، بهشان کمک کنند. برایش تعریف کردم از شرایط شغل و خانوادهام. پرسید در این شرایط اذیت نشدم؟ همهی این چندماه گفتنش برایم سخت بوده. در پنجره که امنترین جای جهان بود، شروع به نوشتن کردم اما چهقدر آسیب دیدم. از گفتنش عقب ننشستم ولی. شک نکردم و نترسیدم. نمیدانم چرا، شاید چون علاقهمندم به اینجور جمعکردن اطلاعات و بررسی و نتایجی که بعدش میتوان درآورد و چون غریبه بود و دیگر هیچوقت گذرمان بههم نمیافتد. گفتم که این چندماه اضطراب را به من برگردانده و این چندوقته فشارهای دانشگاه چهقدر حالم را بدتر میکند. گوش داد، همراهی کرد، وقتی گفتم انجام کارهای روزانه هم سخت شده، گفت میفهمد چه میگویم. گفت نمیدانم چهقدر قبول دارید ولی مرکز مشاورهی دانشگاه تلفنی فعال است و شاید کمیکمکم کند. از قبل عید بود و دیده بودم و چندبار هم فکر کرده بودم به تماسگرفتن. از حرفزدن دربارهی خودم متنفرم. کمیحرف زد و تشکر و خداحافظی. بعدش حالم بهتر بود. یادم آورد که من اضطراب اجتماعی ندارم، فقط گاهی در آن جهاتی که به ریشههای اضطراب من میرسد. یادم آورد که دانشگاه هنوز خانهی من است و برای من محدودهی امن و بعد از این ماجراها، همان لحظهای که دوباره پایم به پلههای ورودی دانشکده برسد، همهی اینها را پشت سر میگذارم و دوباره از آنجابودن قوی میشوم.
کاش هیچکس نباشد، در پنجره، در دنیا، در هیچکجاصبح امروز سامانهی آموزش آنلاین دانشگاه مشکل پیدا کرد. کلاسها یکیدرمیان تشکیل نشدند. به ازای هرگروه در واتساپ برای هردرس، طومار پیامهای گله و شکایت و ناسزا و هجو و مسخرهبازی همکلاسیهای کوچکم روان شد. برداشتند ساعت کلاس را عوض کردند یکشنبهها پنج تا هفت. جبرانی کلاس امروز را هم انداختند هفت تا نه شب، با افطار آن وسطش. ساعت هفت دوباره نتوانستند وارد شوند و منتفی شد. ساعت دهونیم شب استاد در گروه فرمودند که مشکل حل شده و هرکس میتواند بیاید سرکلاس و مجدد ساعت دوازده برای کلاس دیگری. و بچههایی که دیرتر دیدند و نرسیدند، گلهمند شدند که ما خبر نداشتیم. و بچههای دیگر گفتند که پیام را همهی جاهای دیگر فرستادهاند و تقصیر آنها نبوده که بقیه گوشیشان را چک نمیکنند. من گوشیام دستم بود. داشتم از خاله میپرسیدم تاریخ انقضای خامه اگر گذشته ولی ترش نشده، میشود خوردش یا نه؟ پیام را دیدم. سرکلاس نرفتم. لحظهای فکر هم نکردم که ثمر چیدن از خوشههای دانش را از دست میدهم. داشتم آشپزی میکردم. وقت این بود که مرغها را تکه کنم بخوابانم توی خامه و پیاز و زعفران و در نسیمیکه پنجره میوزد، بوی خاک مرطوب گلدانها را حس کنم و زیرلبی آوازی بخوانم. ساعت هفتونیم من کتری را میگذارم بجوشد و چای دم میکنم. بیشتر وقتها دارچین، امروز گفتم هل. شکستم و انداختم توی قوری. دفتر و دستکم را جمع میکنم، همهچیز را کنار میگذارم، تا اذان پیش خدایم خلوت میکنم. حرف میزنم، از روزمرههایم، از چیزهایی که مانده ته دلم. ماه رمضان است، وقت افطار دارد، وقت پای سفرهنشستن با خانواده است، وقت سریال بعد افطار، وقت نماز. شب هنگامهی آرامگرفتن است. قسمتی از شب هست که من از همه و از خانوادهام فاصله میگیرم برای نشستن پشت میز و روشنکردن چراغ مطالعه و تنها فکرکردن، نفسکشیدن، به صدای نفسها گوشدادن. آن بخش روز من اگر نباشد، از خودم فاصله میگیرم. مناجات دم افطارم نباشد، از لحظههای متعلق به خدا فاصله میگیرم. سریالهای بیجان بعد از افطار را نبینیم، وقت همراهی و همنشینی با مامبزرگ را از دست میدهم. کارشناس دانشکده موقع انتخاب واحد که سراغش میروی پرخاش میکند که وظیفهی شما درسخوندنه و باید در اختیار دانشگاه باشی. و به او ربطی ندارد اگر ساعات درسیام پخشوپلا باشد در روزهای مختلف. خب هرکسی اینطور گفته و فکر کرده میتواند به جهنم برود؛ من وسط هفتهام را برای مدرسه احتیاج دارم و همانقدر که به برنامهام بخورد برای دانشگاه و کلاسها زمان میگذارم. صبح تا ساعت ۵ عصر. شنبه، سهشنبه، چهارشنبه. اگر موردی اضطراری پیش آمد، میتوانیم سر وقت دیگری توافق کنیم، نه آن زمانهایی که من برایشان برنامهای دارم. چرا اینطور فکر میکنند که دانشجو بیکار در خانهاش نشسته و وقت تلف میکند، پس نصفهشب کلاس تشکیل بدهیم، او که بیکار است و در خدمت ماست و بیست نفر هم میروند سر کلاس و واقعاً فرقی ندارد برایشان، پس ما هرچهقدر که از زمستان تعطیل شده میچسبانیم تهش و ترم را در تابستان کش میدهیم. چون دانشجو در خانه است و کار دیگری ندارد. من هیچوقت مادر تماموقت نمیشوم، هیچوقت در همهی ساعات شبانهروز همسر، خواهر، معلم، دوست نمیشوم. هرکدام از اینها قسمتهایی از من خواهند بود و هرکدام اینها بنا به اقتضائاتشان جایگاهی میگیرند و سهمیاز زمان و نیرو. من هیچکدام اینها را برای دیگریها فدا نمیکنم. برایم مهم نیست شلختگی سازوکارهای شما و این طور شگفتانگیزی که خودتان را با آن وفق دادهاید. هیچ نکوهش و سرزنشی هم بر این شیوهها نمیکنم. آمدم اینجا فقط بنویسم، من نیستم. در این آشوب بیشکل ناشناس سردرگم که هرکس یک گوشهاش گند میزند و تخم فساد میکارد و باقی به قهر از روی خشم و نفرت به هم، به خود، میپیچند و گرهها را کورتر میکنند، در این خرابه که معناها را کشتهاند و اعتقاد را بردهاند و پوستهی خالی مردهاش بوی تعفن گرفته، من لاغر و ترسیده و محروم میمانم اما شکل شما را نمیگیرم. من مشغول همیشه آدمیزاد بودنم، یک اسیر تماموقت نمیشوم.
قیمت و خرید دستکاه نانو گلس اورجینالیک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقهی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ.
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهی عطر ستارههای کریم
سرشار میکند.
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد.
سر سفرهی افطار تنهاییم نشستهام. مامبزرگ برایم ماقوت درست کرده، خودش میگوید فرنی. پریشب شیربرنج، شب قبلش آش گوجه و همه را تقسیم کرده که به پایینیها و بالاییها هم بدهیم. مامبزرگ خیلی سال است نمیتواند روزه بگیرد اما اصرار دارد سحری بگذارد برایم، برای افطارم چیزی درست کند. میگوید خدمت به روزهدار ثواب داره. میخواهد در سفرهداری با خدا شریک بشود. و با کاسهآشی بقیه را هم در سفره شریک کند، بالاییها را، پایینیها را. سر سفره با من نمینشیند اما. افطار و سحرهایم را تنهایی میگذرانم. مانده به اذان، صدای دعای آقا مصطفی از تلویزیون میآید. مامبزرگ میگوید دکتر چمرانه. یاد استاد شهریار گفتنش میافتم. چه با وسواس احترامشان را نگه میدارد. میگوید وقتی شهید شد خیلی گریه کردم. برای سهنفر خیلی گریه کردم. یکی هم سردار سلیمانی بود و دیگه شهید شیرازی. صیاد را میگوید. اشک جمع میشود سریع توی چشمهایش و میریزد. صورتش را میپوشاند و شانههایش میلرزد. تلویزیون اذان میگوید.
راهکار باهم اتحاد کردن معرفت بنیاد پلاک بخاطر ضدعفونی استاندارد محیط امرقبلها تنها که میماندم در خانه، برایم آغاز لحظههای درخشان تکی با خودم بود. بیشترش را کتاب میخواندم. چای میگذاشتم، مینشستم در بالکن بارانی، کف دستم را میچسباندم به گرمای لیوان و باران میخورد به شانههایم، به صفحات کتاب روی پایم و کاغذها چین میخورد و من که عاشق کتابهایم بودم، فکر میکردم میارزد. هیچلحظهای دیگر شبیه این اوقات نمیشود. امشب که ایستاده بودم در آشپزخانهی تنگ آپارتمان، فکر کردم بالأخره تنهایی. میخواهی با آن چهکار کنی؟ اگر اگر پرسه نزنی بیهوده در یکتکه جای محصور این گوشی؟ میخواهی کمیبا خودت فقط تنها بمانی؟ میخواهی با آن چهکار کنی؟ خسته،بینهایت خستگی، تمام جانم را گرفته که هیچ اصلاً بدون اینکه هنوز سراغ فکرکردن بروم، از من خواست که بخواب. خانه خنک است و ساکت و تاریک. تا صداهای دیگر بلند نشده، یکگوشه بخواب. بسیار غمگین شدم. نشستم گوشهی آشپزخانه، خستگیهایم را جمع کردم، دست کشیدم به سرشان، لبخند عذرخواهانهای زدم و با نگاهی ناچار فکر کردم من باید برای تو بنویسم.
قصههای من و مامبزرگ (۲۴)این آن چیزی نبود که میخواستم اولینشب ماه مبارک بنویسم. اما اینکه هنوز فکر میکنم به چیزهایی که میخواستهام، به خندهام میاندازد. به تصوری از روال روزها رسیدهام و آماده برای اینکه از لحظههایی که پیش پایم میرسد استفاده کنم. احوال اما؛ طوفانهای درونی میآیند گاهبهگاه و به همم میریزند. هم دلم میخواهد روبهرویش بنشینم و در آرامیواکاویاش کنم، هم فقط میخواهم چند ساعتی در تاریکی و سکوت بمانم. پلک چشمم میپرد. ریههایم سنگین است و هوا خیلی گرم شده. کلافه و عصبیام و زبانبسته برای اینکه اجازه ندهم غلبه کند و همهچیز به اختیار خشم و ترسم دربیاید. من میترسم. امروز ترسیدهام و خسته شدهام از اینکه بخواهم درستش کنم و قوتم را جمع کنم برای آینده. بیا در تاریکی مرا در آغوش بگیر و آرامم کن. آرام چیزی بخوان تا فکرم از هرچه دیگر پاک بشود و بخوابم. ماههاست که شبی آرام نخوابیدهام.
اثر ورزش بر بانوان به قلم سرکارخانم خدیجه سلطانیمرا که سرگردان و بیآشیان ماندهام از طوفان بگیر و به خانهی خودت ببر. زخمهایم را مرهم بگذار، آب و دانم بده. آرام سرم را نوازش کن و زیرلبی برایم آواز بخوان. مرا نگه دار تا التیام بالهای شکستهام و قصهی پرواز را در گوشم تکرار کن پیش از آنکه از خاطر ببرم. باز مرا در پناه خودت جا بده تا ببالم و به قوت تو بایستم و از دستان تو پرواز کنم تا آسمان آبی خورشید.
صداهای وهمناکی توی سرم میپیچندتعداد صفحات : 1